لغت نامه دهخدا
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.منوچهری.از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم.؟ ( از سندبادنامه ص 13 ).وآنگهی ترکتاز کرد بروم
درفکند آتشی در آن بر و بوم.نظامی.در مریدان درفکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز.مولوی.طفل از او بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.مولوی.یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی درفکنده در سما.مولوی.