لغت نامه دهخدا
بااو ددگان به عهد همراه
چون لشکر نیک عهد با شاه.نظامی.مشتی ددگان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس.نظامی.زد بر ددگان به تندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز.نظامی.ددگان بر وفا نظر ننهند
حکم را جز به تیغ سر نهند.نظامی.خوانده باشی بزور غمزدگان
که سیاوش چه دید از ددگان.نظامی.یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیزچنگال.نظامی.چون حلقه برون در نشسته
با آن ددگان حلقه بسته.نظامی.خاکیانی که زاده زمیند
ددگانی بصورت آدمیند.نظامی.صدف ؛ مرغی است یا نوعی از ددگان. صوة؛ جماعت ددگان. ( منتهی الارب ). || ج ِ دده ، کنیز. کنیزسیاه : مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. ( تاریخ بیهقی ص 401 ). رجوع به دده در این معنی شود.