خوب چهره

لغت نامه دهخدا

خوب چهره. [ چ ِ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) خوبروی. خوش سیما. خوش صورت :
چو کشته شد آن خوب چهره سوار
ز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی.چو آمد بنزدیک کاوس شاه
دل آرای وآن خوبچهره سپاه.فردوسی.چو آن خوبچهره ز خیمه براه
بدید آن رخ پهلوان سپاه.فردوسی.بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.فردوسی.گر دوستدار مایی ای ترک خوبچهره
زین بیش کرد باید با مات خواستاری.منوچهری.گاهی ز درد عشق پس خوبچهرگان
گاهی ز حرص مال پس پادشا شدم.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

خوبروی خوش سیما
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال تاروت فال تاروت فال چوب فال چوب فال فرشتگان فال فرشتگان