خشمناکی

لغت نامه دهخدا

خشمناکی. [ خ َ / خ ِ ] ( حامص مرکب ) عصبانیت. غضبناکی. خشمگینی. خشمینی :
فرستاده چو دیدآن خشمناکی
برجعت پای خود را کرد خاکی.نظامی.روزی بطریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی.نظامی.شد از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را بزیر.نظامی.یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزدی هر دو دست.سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

غضبناکی خشمگینی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم