خسته روان

لغت نامه دهخدا

خسته روان. [ خ َ ت َ / ت ِ رَ ] ( ص مرکب ) خسته جان. خسته خاطر. غمناک. ملول. مهموم :
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.فردوسی.نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته روان.فردوسی.همی خون من جوید اندر نهان
نخستین ز من گشته خسته روان.فردوسی.بدو گفت سیمرغ ای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان.فردوسی.

فرهنگ فارسی

خسته جان خسته خاطر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال پی ام سی فال پی ام سی فال فنجان فال فنجان فال انبیا فال انبیا