لغت نامه دهخدا
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش.نظامی. || فوران کننده. متلاطم. مواج :
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.فردوسی.ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل.نظامی.- جوشنده مغز ؛ کنایه از خشمناک است. و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ).
جوشنده. [ ش َ دَ ] ( اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله اشکانی. ( مفاتیح ).