بیرنج

لغت نامه دهخدا

بیرنج. [ رَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + رنج ) آسوده. راحت. سلیم. سالم. بی درد و رنج. تندرست :
باز تو بیرنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و بانبیذ قناروز.رودکی.همیشه تن شاه بیرنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد.فردوسی.چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بیرنج بنهاد پیش.فردوسی.بدادمت بیرنج فرزندوار
بگیتی تو مانی ز من یادگار.فردوسی.یکی بیرنج و بیدرد و دو بی سختی و بیماری
سیم بی ذل و بیخواری چهارم بیغم و شادی.منوچهری.وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.ناصرخسرو.یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج
یک کافر شادان و دگر کافر غمخور.ناصرخسرو.- بیرنج گشتن ؛ آسوده و آرام شدن :
ز ترکان همه بیشه نارون
برستند و بیرنج گشت انجمن.فردوسی. || سلیم. بی آزار و اذیت. که رنج نرساند :
بپرسیدشان گفت بیرنج کیست
بهر جای درویش و بی گنج کیست.فردوسی.خنک مرد بیرنج و پرهیزگار
بویژه کسی کو بود شهریار.فردوسی.تو بیرنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داددادن بسیج.فردوسی.رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست بیرنج از آن زید کرکس.سنائی. || بیزحمت. بدون مشقت. آسان. سهل. بدون تعب :
شهنشاه را کارها ساخته ست
در این کار بیرنج پرداخته ست.فردوسی.همی گفت بیرنج تخت این بود
که بی کوشش و درد و نفرین بود.فردوسی.که اندر جهان سود بیرنج نیست
هم آنرا که کاهل بود گنج نیست.فردوسی.تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بیرنج آنچه آن نادان ندید.ناصرخسرو.ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم.نظامی.- بی رنج یافتن ؛ بی زحمت به دست آوردن :
چو بی رنج یابی تو بیرنج باش
نگهبان این لشکر و گنج باش.فردوسی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم