لغت نامه دهخدا
بوجهل. [ ج َ ] ( اِخ ) ابوجهل :
ولید و حارث و بوجهل و عقبه و شیبه
کجاست آصف و کو ذوالخمار و کو عنتر.ناصرخسرو.چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن.مولوی.گر بصورت آدمی انسان بُدی
احمد و بوجهل خود یکسان بُدی
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت.مولوی.اگر تو حکمت آموزی بدیوان محمد رو
که بوجهل آن بود کو خود بدانش بوالحکم گردد.سعدی.رجوع به ابوجهل شود.