بدپسند

لغت نامه دهخدا

بدپسند. [ ب َ پ َ س َ ] ( نف مرکب ) کسی که برای کسی بدی پسندد و نیکویی نخواهد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). که بدها پسندد. ( یادداشت مؤلف ) :
وگرنه شود بوم ما کندمند
ز اسفندیار آن یل بد پسند.فردوسی.بدپسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بدپسندی نیز.نظامی.در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد.حافظ. || مشکل پسند. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( هفت قلزم ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). که بصعوبت چیزی را پسندد. دیرپسند. دژپسند. دشوارپسند. ( یادداشت مؤلف ) :
سخنانش را بر دیده همی نقش کنند
بدپسندان همه بصره و آن بغداد.فرخی ( از آنندراج ).خاطر بدپسند من شاهی است
بر عروسان مدحت تو غیور.مسعودسعد.اختیار مطعوم بر مطعوم نتیجه حرص جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کار کاهلان...
این مثل زآفتاب شهره تر است
بدپسند از بدی نبهره تر است.( از مرزبان نامه ).

فرهنگ عمید

۱. مشکل پسند، کسی که چیزی را به سختی می پسندد.
۲. آن که برای کسی بدی بخواهد: در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد / مجال طعن بدبین و بدپسند مباد (حافظ: ۲۲۰ ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) مشکل پسند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم