باژخواه

لغت نامه دهخدا

باژخواه. [ خوا / خا ] ( نف مرکب ) باج گیر. ( ناظم الاطباء ). باجبان. ( شرفنامه منیری ). گمرکچی. ( یادداشت مؤلف ). گذربان. ( شرفنامه منیری ) :
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه.فردوسی.بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه.فردوسی.کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه.فردوسی.براهت من همیشه دیده بانم
تو گویی باژخواه کاروانم.( ویس و رامین ).نشان بر فزونی گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژخواه.اسدی ( گرشاسب نامه ).و آن دگر مشرف ممالک بود
باژ خواه همه مسالک بود.نظامی.

فرهنگ عمید

آن که مطالبۀ باج و خراج کند، باج گیر، باج ستان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم