لغت نامه دهخدا
ز کوه اندرآوردمش تازیان
خروشان و نوحه کنان چون زنان
ز بس ناله زار و سوگند اوی
یکی سست کردم من آن بند اوی
بر این جایگه بر، ز چنگم بجست
دل و جانم از جستن او بخست.فردوسی.و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی... ( تاریخ بیهقی ). هیچکس را زهره نبود که سخنی گوید در این باب ، چه سلطان سخت ضجر میبود، از بس اخبار گوناگون میرسید. ( تاریخ بیهقی ).
- از بسکه ؛ از بسیاری که :
از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون ، چو ره کاهکشانست.منوچهری.از بسکه سینه کندم و ناخن در او نشست
چون پشت ماهی است سراپای سینه ام.واله هروی.