لغت نامه دهخدا
بر راه امام خود همی یازد
او را مه شناس و مه امامش را.ناصرخسرو.شاه گفت: مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. ( اسکندرنامه، نسخه سعید نفیسی ). مه تو رستی ومه کیش تو. ( اسکندرنامه، نسخه سعید نفیسی ). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت: مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. ( اسکندرنامه، نسخه سعید نفیسی ).
|| در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. ( برهان ):
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری.فردوسی.با چنین ظلم در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو.سنایی.بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس.سنایی ( از آنندراج ).تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر.سوزنی.چون به عانعان رسی فرومانی
ای مه عانعان خر مه عمعم خر.سوزنی.در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ.سوزنی.
مه. [ م َ ] ( پسوند ) مزید مؤخر امکنه: ویمه، میمه، اذرمه. ( یادداشت مؤلف ).
مه. [ م َ ] ( ترکی، پسوند ) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات، چون: سورتمه، قورمه، دگمه، یورتمه، چاتمه، چکمه، دلمه، قاتمه، یارمه، باسمه، سخلمه ( سقلمه )، قیمه، کسمه، داغمه، چالمه. ( از یادداشتهای مؤلف ).
مه. [ م َ ] ( اِ ) قلم و کلک. ( برهان ). قلم و خامه و کلک. ( ناظم الاطباء ). || تل ریگ. ( برهان ). تل ریگ و توده ریگ. ( ناظم الاطباء ):
شمس رخشان که کشور آراید
تا نبوسد ستانه در تو
نتواند که کشور آراید
چو مه و کوهسار کشور تو.سوزنی.
مه. [ م َ ] ( اِ ) کماج فلکه و بادریسه خیمه. ( یادداشت مؤلف ):
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته.