کریمی

لغت نامه دهخدا

کریمی. [ ک َ ] ( حامص ) کریم بودن. حالت و عمل کریم :
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی.فردوسی.بچشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر.فردوسی.اندرین گیتی بفضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.فرخی.می گیر و عطابخش و نکو گوی و نکو خواه
این است کریمی و طریق ادب این است.منوچهری.آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او
با کریمی نسبش تا بقیامت اثرست.ناصرخسرو.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم