لغت نامه دهخدا
هرگه رسید غم به سر خوان قسمتم
لخت دلی به رسم نمک چش گرفته است.طالب ( از آنندراج ).به نیم بوسه مرا سیر کن ز نعمت حسن
که هست از شکم سیر به نمک چش تو.مسیح ( از آنندراج ). || ( اِ مرکب ) کنایه از چیز قلیل. ( آنندراج ). مزه. چاشنی. نمونه. مقدار اندک و خرده. ( ناظم الاطباء ) :
نمک چشی به کلیم امیدوار بده
ز خوان وصل تو اهل هوس چو سیر شوند.کلیم ( از آنندراج ).قاسم اینگونه اگر گریه برون خواهی داد
شور دریا ز سرشک تو نمک چش باشد.قاسم ( از آنندراج ).