لغت نامه دهخدا
به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.خاقانی.خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت.نظامی.درون پرده گل غنچه بین که میسازد
ز بهر دیده خصم تو لعل پیکانی.حافظ.جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون میشود از لعل پیکانی.ابوطالب کلیم ( از آنندراج ).وحدت ( ؟ ) طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند.صائب ( از آنندراج ).