لغت نامه دهخدا
فریک. [ ف َ ] ( اِ ) اسم فارسی فرخ است. ( تحفه حکیم مؤمن ). کبک جوانه یا مرغ خانگی جوانه. فرخ. جوجه. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فرخ شود.
فریک. [ ف ِ] ( اِخ ) دهی از بخش اردل شهرستان شهر کرد که دارای 66 تن سکنه است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ).
فریک. [ ف ِرْ ری ] ( فرانسوی ، ص ) ( اصطلاح شیمی ) اکسید فریک ترکیبی از آهن سه ظرفیتی و اکسیژن که در صورت اختلاط با مقداری گل اخرا برای رنگ کردن آهن به کار میرود. ( از فرهنگ فارسی معین ).