لغت نامه دهخدا
به همه مکرمت مثل بودی
در همه مفخرت سمر گشتی.مسعودسعد.عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صد کان شمار باد.مسعودسعد ( دیوان چ رشیدیاسمی ص 87 ).و رجوع به مفخرة و مفخر شود.
مفخرة. [ م َ خ َ / خ ُ رَ ] ( ع اِ ) نازِش. ( مهذب الاسماء ). آنچه بدان نازند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج ، مفاخر. ( ناظم الاطباء ) ( ازاقرب الموارد ). و رجوع به مفخرت و مفخر شود. || بزرگواری. ( محمودبن عمر ). مایه ناز و بزرگی.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مأثرة. ( اقرب الموارد ).