مجاوری

لغت نامه دهخدا

مجاوری. [ م ُ وِ ] ( حامص ) مجاور بودن. مقیم بودن. معتکف بودن :
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت.سعدی.و رجوع به مجاورشود.
- مجاوری کردن ؛ اقامت کردن. اعتکاف کردن :
خاطر خاقنی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری.خاقانی.|| مجاورت و همسایگی.( ناظم الاطباء ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم