لغت نامه دهخدا
نزدیک نمی شوی به صورت
وز دیده دل نمی شوی دور.سعدی. || فرارسیدن :
چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد.فردوسی.چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می برد.سعدی.- نزدیک شد که ؛ عن قریب. چیزی نمانده است که :
نزدیک شد که خانه صبرم شود خراب
رحمی نما وگرنه خراب است کار من.؟- نزدیک شدن با کسی ؛ قرار گرفتن در فاصله کمی از او :
هم آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد.فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ).- نزدیک شدن به... ؛ در شرف ِ... واقع شدن :
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدم که می گفت در زیر لب.سعدی ( بوستان ).|| هم بستر شدن. مقاربت کردن.