نیک مردی

لغت نامه دهخدا

نیک مردی. [ م َ ] ( حامص مرکب ) صلاح. پارسائی. تقوی. پرهیزگاری :
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی.نظامی.به نیک مردی در حضرت خدای قبول
میان خلق به رندی و لاابالی فاش.سعدی. || گذشت. بزرگواری :
بگفتا نیک مردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیزدندان.سعدی.اگر نیک مردی نماید عسس
نیارد به شب خفتن از دزد کس.سعدی. || جوانمردی :
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی.نظامی. || نیکوکاری. خیر. احسان. بر :
نکوئی و رحمت به جای خود است
ولی با بدان نیک مردی بد است.سعدی.کسی دانه نیک مردی نکاشت
کز او خرمن کام دل برنداشت.سعدی.|| سادگی. خوش باوری. زودباوری. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

خوش ذاتی نیکو کاری .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم