نیزه زن

لغت نامه دهخدا

نیزه زن. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ زَ ] ( نف مرکب ) رامح. ( منتهی الارب ). مطعان.( السامی ). نیزه افکن. نیزه ور. نیزه گذار :
هزار از یل نیزه زن زابلی
گزین کرد با خنجر کابلی.اسدی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه با نیزه جنگ کند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم