لغت نامه دهخدا
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی.سعدی.می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی او
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.حافظ.- نفس کسی را گرفتن ؛ جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن.
|| مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن. || رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت ، کم کردن. ( یادداشت مؤلف ). لختی ماندن و نفس تازه کردن.