نشیننده

لغت نامه دهخدا

نشیننده. [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] ( نف ) اسم فاعل است از نشستن. آن که می نشیند. جالس. قاعد. || نشسته. که نشسته است :
نشینندگان جمله برخاستند.نظامی. || مقیم. که در جائی اقامت کند و بسر برد : نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تن درست.نظامی.

فرهنگ فارسی

اسم فاعل است از نشستن . آن که می نشیند . جالس . قاعد . یا نشسته . یا مقیم . که در جائی اقامت کند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم