معطل ماندن. [ م ُ ع َطْ طَ دَ ] ( مص مرکب ) مهمل ماندن. به حال خود رها شدن. متروک ماندن. ضایع ماندن. عاطل ماندن : بلاد خراسان مهمل و معطل می ماند و اهل بدعت مجال فساد می یافتند. ( سلجوقنامه ظهیری ص 17 ). آب آوردن به آن موضع و آغاز عمارت که بعد از استیلای... کفار... خراب و معطل مانده بود. ( تاریخ سیستان ). || متحیر شدن. سرگردان شدن. بلاتکلیف ماندن. || بیکار ماندن.
فرهنگ فارسی
(مصدر ) ۱- متروک ماندن خالی گذاشتن . ۲ - متروک شدن خالی شدن .