معشوقی

لغت نامه دهخدا

معشوقی. [ م َ ] ( حامص ) دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. ( ناظم الاطباء ). حالت و چگونگی معشوق :
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول.سعدی.چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. ( گلستان ).

فرهنگ فارسی

دلبری و دلربایی و حسن و جمال
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم