چیره زبان

لغت نامه دهخدا

چیره زبان. [ رَ / رِ زَ ] ( ص مرکب ) زبان آور. نطاق. بلیغ. ( ناظم الاطباء ). گشاده زبان. سخندان. حرّاف ( در تداول فارسی زبانان ). فصیح :
بشد مرد بیدار چیره زبان
بنزدیک سالار هاماوران.فردوسی.بجستند زآن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان.فردوسی.چنان چون ببایست چیره زبان
جهاندیده و گرد و روشن روان.فردوسی.کزین مرد چینی چیره زبان
فتاده ستم از دین خود در گمان.فردوسی.گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان.مسعودسعد.- چیره زبان بودن ؛ فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن :
که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.فردوسی.

فرهنگ فارسی

زبان آور . نطاق . بلیغ . گشاده زبان . سخندان .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم