پرگوی

لغت نامه دهخدا

پرگوی. [پ ُ ] ( نف مرکب ) پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثَرّ.ثَرة. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قُولة. ( منتهی الارب ). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مِسهب. و در تداول عوام ، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و وِرّاج. مقابل کم گوی :
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.منجیک.مُسحنفر؛ مرد پرگوی. قُراقِرَة؛ زن پرگوی. ( منتهی الارب ). و رجوع به پرگو شود.

فرهنگ فارسی

بسیار گوی پر سخن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انبیا فال انبیا فال تاروت فال تاروت فال فرشتگان فال فرشتگان فال درخت فال درخت