مشوم

لغت نامه دهخدا

مشوم. [ م َ ] ( ع ص ) ( از «ش ٔم » ) بداختر. ( مهذب الاسماء ): رجل مشوم و رجل مشؤوم ؛ مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده. ج ، مشائیم. ( منتهی الارب ). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است. ( آنندراج ). مشؤوم. الجار الشُّؤْم. بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج ، مشائم. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). مرد بدفال و بدفالی رسیده. شوم. بدفال و نحس و بدسرشت. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مشؤوم شود.
مشوم. [ م َ ] ( ع ص ) ( از «ش ی م » ) مشیوم. باخال. ( از منتهی الارب ). باخال و خال دار. ( ناظم الاطباء ). شیم. مشیوم. خالدار. ( از محیطالمحیط ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ عمید

بدیمن، بدشگون.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشق فال عشق فال تاروت فال تاروت فال چوب فال چوب فال شمع فال شمع