فریاد کردن

لغت نامه دهخدا

فریاد کردن. [ ف َرْ ک َ دَ ]( مص مرکب ) فریاد کشیدن. فریاد برآوردن :
ز تیغ تیز تو فریاد کرد دشمن تو
ولیک آنجا سودی نداشت آن فریاد.مسعودسعد.جهان را سوخت از فریاد کردن
بزاری دوستان را یاد کردن.نظامی.گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.نظامی.بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
در پای بندی همچو من فریاد میکن در قفس.سعدی.زن بیخرد بر در و بام کوی
همی کردفریاد و می گفت شوی.سعدی.گر تضرع کنی وگر فریاد
دزد زر بازپس نخواهد داد.سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) بانگ زدن برای یاری خواستن و اجرای عدالت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم