لغت نامه دهخدا
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آبکند و لوره و خر.عنصری ( دیوان ص 336 ).دارد گرهی زلف تو پیوسته به ابرو
گویی دلت از صحبت احباب گرفته ست.خواجه کمال خجندی ( از آنندراج ).- || برگرفتن دل و برداشتن خاطر از چیزی. ( آنندراج ). طمع بریدن. ترک گفتن.