کوهکن

لغت نامه دهخدا

کوهکن. [ ک َ ] ( نف مرکب ) آنکه کوه را می کند و می برد. ( فرهنگ فارسی معین ). کسی که کوه می کند و کوه می برد. ( ناظم الاطباء ).حجار که در کوه صورت تراشد و راه سازد. آنکه از کوه سنگ برد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
خاکی که یافت سایه حزم تو زآن سپس
زو باد کوهکن نبرد در هوا غبار.سنائی.زور جان کوه کن شق الحجر
زورجان جان در انشق القمر.( مثنوی چ رمضانی ص 32 ).وآنکه هست از پیشه صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوهکن.هاتف ( فرهنگ فارسی معین ). || اسب را نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). اسب قوی. ( فرهنگ فارسی معین ). اسبی که کوهها را طی کند :
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شَخ نورد و راهجوی و سیل بُرّ و کوهکن.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 82 ).
کوهکن. [ ک َ ] ( اِخ ) لقب «فرهاد». زیرا که خسروپرویز به فریب وعده وصل شیرین ، کوه بیستون را از فرهاد کندانیده و راه هموار پیدا ساخته بود. ( از آنندراج ) ( از غیاث ). فرهاد عاشق شیرین. ( ناظم الاطباء ). لقب فرهاد عاشق شیرین. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
درآمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی.نظامی.چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.نظامی.سواری سرافراز از آن گروه
بر آن کوهکن راند مانند کوه.نظامی.درآمد به طیاره کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن.نظامی.چو خسرو از لب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد.سعدی.مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار
بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد.سعدی.کوهکن شهره نگردید به شیرین کاری
تا که گلگون رخش از تیشه فرهاد نشد.کمالی.، کوه کن. [ ک َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان طارم بالا که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 141 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ).

فرهنگ عمید

کسی که شغلش کندن کوه است، کسی که کوه می کند.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه کوه را میکند و میبرد : وانکه هست از پیش. صبرو شکیب کوه اندوه و بلا را کوهکن . ( هاتف ) ۲ - اسب قوی . ۳ - فرهاد .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم