گویایی

لغت نامه دهخدا

گویایی. ( حامص ) عمل گویا. گفتن. سخن گفتن. حالت و چگونگی گویا. گفتگو. گفتار وگپ و زبان آوری. ( از ناظم الاطباء ) : هرچیزی که ملک من است در وقت گویایی من به این سوگند... ازملک من بیرون است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ). هر بنده از بندگان که در بندگی من است در وقت گویایی من به این قسم... آزادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ).
مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی.سعدی. || قوه ناطقه. قوه نطق. ناطقیت. ( یادداشت مؤلف ) : در پهلوی وی دیگری آفرید که قوت نغمات از او حاصل آیدو شنوایی به گوش رساند و دویی دیگر مجوف کرده تا قوت گویایی حاصل آید. ( قصص الانبیاء ص 12 ).
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته است گویایی.سعدی.

فرهنگ عمید

۱. سخن گویی.
۲. پنداری، پنداریا، ظاهراً.

فرهنگ فارسی

۱ - گفتن نطق بر زبان راندن : هر بنده از بندگان که در بندگی من است در وقت گویایی من باین قسم ... آزادند . ۲ - زبان آوری فصاحت : مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست کمال حسن ببندد زبان گویایی . ( سعدی ) ۳ - قو. ناطقه نطق : چون حواسهای تو ار کار فرو ماند و در بینایی و گویایی و شنوایی ... همه بر تو بسته شد ...
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم