یتیمی

لغت نامه دهخدا

یتیمی. [ ی َ ]( حامص ) یتیم بودن. بی پدر بودن. بی پدری :
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه در است آنکه یتیم.ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).با یتیمی چو مصطفی میساز
چه کنی جبرئیل اتابک تست.خاقانی.هست اتابک مصطفی تأیید و اسکندرخصال
کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند.خاقانی ( خواتیم ).دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند چو پدر باز آید.سعدی.یتیمی درد بر درمان یتیمی
یتیمی خواری دوران یتیمی.
( از شبیه خوانی ، زبان حال رقیه دختر امام حسین پس از شهادت پدر ).
|| یتیمی کندوی عسل ؛ ملکه ( یعسوب ، راز ) نداشتن آن. ( یادداشت مؤلف ).
یتیمی. [ ی َ ] ( اِخ ) مولانا یتیمی از شاعران عهد صفوی است.صادقی کتابدار در مجمع الخواص ( ص 251 ) درباره وی گوید: اشعار زیادی دارد و این مقطعش خیلی مشهور است :
ای یتیمی در جهان هر باغ دارد میوه ای
میوه باغ یتیمی خنجر و پیکان بود.

فرهنگ فارسی

یتیم بودن بی پدر بودن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی استخاره کن استخاره کن فال کارت فال کارت فال تاروت فال تاروت