ناگزران

لغت نامه دهخدا

ناگزران. [ گ ُ زِ ] ( نف مرکب ) ناگزر. ناچار. لاعلاج. ( از برهان قاطع ). ناگزیر. ( صحاح الفرس ). ضروری. ناگزیر. ( غیاث اللغات ). ناچار.لابدی. ( فرهنگ رشیدی ) : که امروز سوری ناگزران این دولت است به سیاست و تأدیب با وی خطایی نتوان کرد. ( تاریخ بیهقی ).
ناگزران دل است حلقه غم داشتن
حلقه ماتم زدن ماتم هم داشتن.خاقانی ( از انجمن آرا ).مویه گر ناگزران است رهش بگشائید
نای و نوشی که از او هست گزر بازدهید.خاقانی.شه ناگزران است چو جان در بدن ملک
یارب تو نگهدار مر این ناگزران را.انوری.به سهو زد بر تو مشک دم ز خوش نفسی
بلی که ناگزران است مشک را ز خطا.اثیرالدین اومانی.رجوع به ناگزر شود.

فرهنگ عمید

= ناگزیر

فرهنگ فارسی

( صفت ) ضروری لازم : شه ناگزر انست چو جان در بدن ملک یارب تو نگهدار مرین ناگزران را. ( انوری )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم