یخ بند

لغت نامه دهخدا

یخ بند. [ ی َ ب َ ] ( اِ مرکب ) ژاله. جلید و تگرگ. ( ناظم الاطباء ). || ( نف مرکب ) یخ بسته. منجمد و فسرده :
حوضه ای دارد آسمان یخ بند
چند از این یخ فقع گشایی چند.نظامی. || ( حامص مرکب ) یخ بندان. فسردگی از بسیاری سرما. ( ناظم الاطباء ). به معنی مصدری یعنی یخ بستن. ( آنندراج ): روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ).
تا نشد سرما نیفتادم به وقت پوستین
چله یخ بند قاری کرد آگاهم دگر.نظام قاری.هراسان کرده یخ بندش ملک را
ز سرما سوخته روی فلک را.ملاطغرا.و رجوع به یخ بندان شود.

فرهنگ فارسی

ژاله جلید و تگرگ یخ بسته
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم