چاره گری

لغت نامه دهخدا

چاره گری. [ رَ / رِ گ َ ] ( حامص مرکب ) تدبیر. تأمل و تفکر. مصلحت اندیشی :
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
بچاره گری در گشادند باز.نظامی.بگو هرچه داری که فرمان کنم
بچاره گری با توپیمان کنم.نظامی. || معالجة. مداوا. درمان و علاج خواهی. درمان طلبی :
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
بچاره گری چاره آمد بدست.نظامی.تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد.نظامی.بچاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه برزاد سرو جوان.نظامی. || حیله گری. نیرنگ بازی. فسونگری. جادوگری. تردستی. احتیال :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.لبیبی.در نام سلیم عامری بود
در چاره گری چو سامری بود.نظامی.و آنهمه دعویت بچاره گری
با دد و دیوو آدمی و پری.نظامی.

فرهنگ عمید

چاره سازی، تدبیر و تٲمل: به جز مرگ هر مشکلی را که هست / به چارهگری چاره آمد به دست (نظامی۶: ۱۱۴۵ ).

فرهنگ فارسی

تدبیر . تامل و تفکر . مصلحت اندیشی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم