پرخمار

لغت نامه دهخدا

پرخمار. [ پ ُ خ ُ ] ( ص مرکب ) ( چشم... ) که بچشم شراب خوردگان ماند :
بدیده چو قار و برخ چون بهار
چو می خورده ای چشم او پرخمار.فردوسی.در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن.حافظ. || با اثر شراب. مخمور. خمارزده :
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن بیاراست کار.فردوسی.و رجوع به خمار شود.

فرهنگ عمید

۱. آن که خمار بسیار در سر دارد، مَست.
۲. چشمی که مانند چشم شراب خوردگان باشد: در چشم پرخمار تو پنهان فنون سحر / در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن (حافظ: ۷۸۸ ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه خمار بسیار در سر دارد . یا چشم پر خمار.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم