لغت نامه دهخدا
شه غوغایی غوغاشکن کز حکم تیر او
بنات النعش بر گردون ز پروین بشکند غوغا.سوزنی ( از آنندراج ).زلفت چو هر غوغاییی ، چون زیر هر سوداییی
چشمت به هر رعناییی ، آب رخ ما ریخته.خاقانی.ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته
من کشته غوغاییان دل مست سودا داشته.خاقانی.نعمتش خوردندوز کفران چو غوغایی شدند
سود بر ادبار و ناپاکی و کفران کس نکرد.؟ ( راحةالصدور راوندی ).ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد
که پیش صاحب دیوان برند غوغایی.سعدی ( بدایع ).- غوغاییان گلبن ؛ کنایه از بلبلان است. ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ).
|| طایری است بزرگتر از گنجشک و درازدم و خاکی رنگ. چشم او اندکی سیاه است ، و قسمی از آن خرد و کوچک است و آن را کلیر نامند و چشم کلیر سفید است ، و چون بسیار شور و غوغا میکند آن را غوغایی نامیده اند. ( محیط اعظم از فرهنگ نظام ).