صف شکن

لغت نامه دهخدا

صف شکن. [ ص َ ش ِ / ش َ ک َ ] ( نف مرکب ) شکننده صف. برهم زننده صف دشمن. دلیر. شجاع :
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هژبر صف شکن شاه فحول.مولوی.شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان.حافظ.گفت ما تو را در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. ( انیس الطالبین بخاری نسخه خطی مؤلف ). قارن که حاکم اهواز بود با سپاه صف شکن بمدد هرمز می آمد. ( روضةالصفا ). رجوع به صف و صف شکستن شود.

فرهنگ عمید

[عربی. فارسی]
۱. = صفدر
۲. [مجاز] دلیر، دلاور.

فرهنگ فارسی

( صفت ) بر هم زننده صف ( دشمن ) دلیر شجاع .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم