شاه جوی

لغت نامه دهخدا

شاه جوی. ( اِ مرکب ) جوی بزرگ. جو ونهری که از آن جوهای دیگر جدا شود. ( فرهنگ نظام ).
شاه جوی. ( نف مرکب ) شاه جو. جوینده شاه :
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی.فردوسی.بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی.فردوسی.یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی.فردوسی.

فرهنگ فارسی

جویند. شاه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال رابطه فال رابطه فال انبیا فال انبیا فال سنجش فال سنجش فال تاروت فال تاروت