دردخوار

لغت نامه دهخدا

دردخوار. [ دُ خوا / خا ] ( نف مرکب ) دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار. || کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. ( برهان ) ( آنندراج ) :
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار.نظامی.بسکه خرابات شد صومعه صوف پوش
بسکه کتب خانه گشت مصطبه دردخوار.سعدی.|| کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). و رجوع به دردآشام شود.

فرهنگ عمید

۱. خورندۀ درد، دردمند.
۲. فقیر، مستمند.
کسی که درد شراب را بخورد، دردآشام، خورندۀ درد.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - فقیر تهی دست . ۲ - دون فرو مایه . ۳ - ارض زمین .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم