خپه

لغت نامه دهخدا

خپه. [ خ َ پ َ / پ ِ ] ( ص ، اِ ) خپک. ( از جهانگیری ). فشردن گلو . ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) :
چو این پیل شد خسته در دام او
سواران خپه در خم خام او.حکیم اسدی ( از فرهنگ جهانگیری ).دهر گردنده بدین پیسه رسن پورا
خپه خواهدت همی کرد خبرداری.ناصرخسرو.خپه گشتم دهن و حلق فزونست چو نای
وز سر ناله سما نیز چو نایید همه.خاقانی.به آب اندر خپه گشتن چو ماهی.نظامی ( از فرهنگ جهانگیری ).|| نوعی بیماری است و عربان آنرا خُناق میگویند. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ عمید

= خبک

فرهنگ فارسی

خفه
۱ - ( صفت ) آنکه دچار خفگی شده گلو فشرده ۲ ٠ - ( اسم ) فشردگی گلو .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم