خاموش گشتن

لغت نامه دهخدا

خاموش گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) بی صدا گشتن. بی سخن گشتن. خاموش شدن. خاموش گردیدن. اِنصاف. اِرمام. رجوع به «خاموش شدن » و «خامش گردیدن » شود :
بروی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت.فردوسی.- خاموش گشتن آتش ؛ خاموش شدن آن. انطفاء.
- خاموش گشتن از اندوه یا خشم ؛ بیرون آمدن از خشم یا اندوه. وُجوم. ( تاج المصادر بیهقی ).
- خاموش گشتن چراغ یا شمع ؛ فرومردن آنها.

فرهنگ فارسی

بی صدا گشتن بی سخن گشتن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال درخت فال درخت فال جذب فال جذب فال احساس فال احساس