طابق

لغت نامه دهخدا

طابق. [ ب َ ] ( معرب ،اِ ) معرب تابه است. ج ، طوابق و طوابیق. ( منتهی الارب ). تابه. و آن ظرف آهنی است مدور که بر آن نان پزند.( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). تابه. طاجن. ( مهذب الاسماء ): و امّا الذی [ ای خیر الذی ] یخبز فی الطابق او یدفن فی الجمر... ( ابن البیطار. ) رجوع به طاجن شود. تابه. تاوه. ( از ماده تافتن ). خبز طابق ؛ نان که بر آجر تفته پزند. خشت پخته کلان. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). نظامی. ( یادداشت مؤلف ). || عضو، هر چه باشد: و منه فی غلام آبق ،لاقطعن منه طابقاً ان قدرت ُ علیه ؛ ای عضواً. || دست ، و منه امر فی السارق بقطع طابقه ؛ ای یده.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || آنقدر از بز که سیر کند دو سه کس را. یا نصف بز. ( منتهی الارب ).
طابق. [ ب َ ]( معرب ، اِ ) طابقة. تَنباک. تَنباکو. تُتن. توتون.
طابق. [ ب َ ] ( اِخ ) نهر طابق. محله ای بوده است در بغداد که اکنون ویران است و در ذکر آن بیاید. ( مراصد الاطلاع ).
طابق. [ ب َ ] ( اِخ ) موضعی است در عراق عرب. و شهرهای باجسری و شهرابان ( در طریق خراسان ) که دختری ابان نام از تخم کسری ساخته. و اعمال طابق و مهرود از توابع آن عمل است و آن اعمال هشتاد پاره دیه است. ( نزهة القلوب چ لیدن ص 43 ).

فرهنگ فارسی

تنباکو
موضعی است در عراق عرب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال حافظ فال حافظ فال زندگی فال زندگی فال ای چینگ فال ای چینگ فال چای فال چای