صرع دار

لغت نامه دهخدا

صرعدار. [ ص َ ] ( نف مرکب ) مصروع. صرع زده :
گوئی خم صرعدار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت.خاقانی.فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرعدار بود اختران بوقت زوال.خاقانی.خور در تب و صرعدار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم.خاقانی.خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر
و آن خیک مستسقی نگر، در سینه صفرا داشته.خاقانی.

فرهنگ عمید

صرعی، مصروع، صرع زده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال سنجش فال سنجش فال انگلیسی فال انگلیسی فال فرشتگان فال فرشتگان