لغت نامه دهخدا
بس کن و این سر تنور بنه
تا که نانهات را تریت کنند.مولوی ( از جهانگیری و انجمن آرا ).روغنی کز پاچه جمع آورد پیر کله پز
کفچه کفچه بر تریت شیردان خواهم فشاند.بسحاق اطعمه ( از جهانگیری و انجمن آرا ).اگر چه مطبخیت انتظار مهمان داد
تو از تریت سردیگ عذر خواهی کن.بسحاق اطعمه ( ایضاً ).و رجوع به ترید و ثرید شود.
تریة. [ ت َ ری ی َ ] ( ع اِ ) از: «وری » ) آنچه حائض وقت اغتسال بیند اززردی اندک و خفی. ( منتهی الارب ). آنچه حائض ببیند بهنگام غسل کردن و آن چیزی است خفی و اندک و کمتر از زردی و تیرگی و اصل آن وریة است. ( از محیط المحیط ).