لغت نامه دهخدا
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته به دست.عسجدی.رگ زدن باید برای دفع خون
رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون.مولوی.پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش.مولوی.درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نه است.سعدی.