لغت نامه دهخدا
ملک را زر دست افشار در مشت
کز افشردن برون میشد از انگشت.نظامی.اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است.صائب ( از آنندراج ).ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار
خمیرمایه دیوانگی شد آخر کار.حکیم زلالی ( از آنندراج ).به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش.داراب بیگ جویا ( از آنندراج ).ترنج سیم دست افشار خسرو
انار سینه شیرین وشان کو.ظهوری ( از آنندراج ).فشارم لای می کارم همین است
طلای دست افشارم همین است.دانش ( ازآنندراج ).