ثقت

لغت نامه دهخدا

ثقت. [ ث ِ ق َ ] ( ع اِمص ) اطمینان. || خاطر جمعی : هر سخن که از سر نصیحت... رود... به راداء آن دلیری نتوان کرد مگر به عقل... شنونده ثقتی تمام باشد. ( کلیله و دمنه ). و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. ( کلیله و دمنه ). || استواری. ( غیاث اللغة ). ج ، ثقات. و رجوع به ثقه شود.
ثقت. [ ث ِ ق َ ] ( ع مص ) استوار داشتن. || اعتماد کردن. || درست شدن.
ثقة. [ ث ِ ق َ ] ( ع مص ) محل اعتماد بودن. معتمد بودن. || اعتمادداشتن. || استوار داشتن. باور داشت. || متکی شدن به. اتکاء، تکیه کردن به. وثوق.
ثقة. [ ث ِ ق َ ]( ع ص ، اِ ) مرد معتمد و امین. || ( اِمص ) اطمینان. وثوق. اعتقاد : نخست ثقة درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد. ( تاریخ بیهقی ص 341 ). || ( ص ) استوار :
با این چنین حماقت گوئی که شاعرم
سوگند خور که نیست مرا قول تو ثقه.سوزنی. || ثَبت. طرف اعتماد: این محمود ثقه و مقبول القول است. ( تاریخ بیهقی ص 262 ). از چند ثقه زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم تباه شده می یافتند. ( تاریخ بیهقی ص 263 ). پس بخط خویش نبشت و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد به هیچ گواه حاجت نیاید. ( تاریخ بیهقی 104 ). وی آن ثقه و امین بود که موی در کار وی نتوانستی خزید. ( تاریخ بیهقی ص 419 ). گفت ابوالحسن علی بن احمدبن ابی طاهر ثقه امیررضی که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کورمیکردند. ( تاریخ بیهقی ص 196 ). || مصدر است برای مبالغه مانند زید عدل : گویند باید که ثقه و راستگو باشد. ( تاریخ بیهقی ص 680 ).
لعظمک فی النفوس تبیت ترعی
بحفاظ و حرّاس ثقات.( از تاریخ بیهقی ص 192 ).ج ، ثقات. || سیبویه هر جا سمعت الثقة گوید مرادش ابوزید سعیدبن اوس بن ثابت بصری لغوی است. || ثقه در اصطلاح درایه و رجال ، عادل و ضبط امامی مذهب را گویند.

فرهنگ معین

(ثِ قَ ) [ ع . ثقة ] ۱ - (مص ل . ) اعتماد کردن ، به کسی اعتماد داشتن . ۲ - (ص . ) کسی که مردم به او اعتماد کنند. ۳ - (اِ. ) اطمینان ، استواری .

فرهنگ عمید

اعتماد، اطمینان.

فرهنگ فارسی

۱- ( مصدر ) اعتماد کردن استوار داشتن . ۲- درست شدن . ۳- ( اسم ) اطمینان خاطرجمعی استواری . ۴- ( صفت ) کسی که مردم بگفتار و عمل او اعتماد کنند. جمع : ثقات .
اطمینان خاطر جمعی هر سخن که از سر نصیحت ... رود استواری

ویکی واژه

ثقة
اعتماد کردن، به کسی اعتماد داشتن.
کسی که مردم به او اعتماد کنند.
اطمینان، استوا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم