لغت نامه دهخدا
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.کسائی.از این تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.فردوسی.ابا گوی و چوگان بمیدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.فردوسی.بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.فردوسی.بیفکند برگستوان و بتاخت
بگرد سپه چرمه اندرنشاخت.فردوسی.برون تاخت زآنجای مانند گرد
درفشی پس پشت او لاجورد.فردوسی.بگفت این وز آن پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب.فردوسی.به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.فردوسی.بگفت این و برکند از جای اسب
همی تاخت برسان آذرگشسب.فردوسی.بفرمود کز نامداران روم
کسی کو بتازد به بر و به بوم.فردوسی.بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانْش بنشاختند.فردوسی.بغار و بکوه و بهامون بتاخت
به تیر و به شمشیر و نیزه بساخت.فردوسی.بهر سو، ز باران همی تاختند
بدشت اندرون خیمه ها ساختند.فردوسی.به بستور فرمود تا برنشست
میان یلی ، تاختن را ببست.فردوسی.بدستوری شاه پیروزبخت
بتازم پس ترک بدخواه سخت.فردوسی.بفرمود و گفت ای گو سرفراز
یکی تا بر شاه ترکان بتاز.فردوسی.بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم.فردوسی.بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه.فردوسی.